باورکن دعا کردن راه ورسم دارد.خدا هم مانند پدر ومادری دلسوز خوب و از سر حوصله می شنود
اما
گاهی اوقات آنچه را می خواهیم برآورده نمی کند، می دانید چرا؟
به آیه 33 سوره یوسف توجه کنید:
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُن مِّنَ الْجَاهِلِینَ
[یوسف] گفت: «پروردگارا، زندان براى من دوستداشتنىتر است از آنچه مرا به آن مىخوانند، و اگر نیرنگ آنان را از من بازنگردانى، به سوى آنان خواهم گرایید و از [جمله] نادانان خواهم شد.»در این آیه به صراحت خداوند می فرماید بندگان من خیلی وقتها دعا های شما باعث هلاکت ونابودی شماست بنابراین دعایتان را برآورده نمی کنم.
گاهی اوقات خدای حکیم دعایی از ما را مستجاب می کند که گرهی و یا سختی در زندگی ما ایجاد می کند.
باهم این حکایت را می خوانیم:
ابن فرات روایت می کند که از پسر عمویم ده هزار دینار می خواستم. به امام حسن عسکری نامه نوشتم و شکایت کردم وخواستم که برای حل مشکلم دعا کند.باخود نجوا می کردم و در درون خود می گفتم و نفرینش می کردم که خدا کند بمیرد و من راحت شوم حتی اگر پول مرا هم ندهد.
امام عسکری در جواب فرمودند:حضرت یوسف (ع) در باره طولانی شدن زندان به خدا شکایت کرد.خداوند به او وحی فرمود ای یوسف تو خودت زندان را برای خودت اختیار کردی، آنجا که گفتی:
پروردگارا،زندان برایم از آنچه که مرا به آن می خوانند بهتر است. اگر از من عافیت خواسته بودی عافیت می بخشیدم. پسر عمویت مال تو را بر می گرداند و پس از آن در روز جمعه می میرد.
ابن فرات می گوید: پسر عمویم مالم را بر گرداند.گفتم: چه شد برگرداندی، تو که آن را پس نمی دادی؟
گفت: امام عسکری رادر خوهب دیدم. به من فرمود مرگ تو نزدیک شده است، مال پسر عمویت را بازگردان.
آری رمز و راز دعا کردن را باید از اهل بیت آموخت .پس دعا کن و از خدا بخواه اما همواره همراه با عافیت.
وقتی خیلی کوچک
بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی
و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفآ" بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
ادامه داستان را حتما در ادامه مطلب مشاهده کنید(خیلی قشنگه)
ادامه مطلب ...آوردهاند که محمود غزنوی به شهر غزنین بر بالای قصری در باغ هزار درخت، در چهاردری نشسته بود. او رو به ابوریحان بیرونی (از دانشمندان زمان محمود) کرد و گفت: «من از این چهار در،از کدام بیرون خواهم رفت؟ حکم کن و آن را بر پارهای کاغذ بنویس و در جایی بگذار که من بعد آن را ببینم و بدانم که پیشگویی تو تا چه حد درست بوده است.»
ابوریحان، اسطرلاب خواست او پس از مشاهده حرکت ستارگان، ساعتی فکر کرد و بعد پیشبینی خود را از خروج سلطان نادان از قصر بر کاغذی نوشت و آن را زیر پای محمود گذاشت.
سپس، محمود دستور داد تیشه و بیل آوردند و دیواری که به سمت مشرق بود، خراب کردند و او از آنجا بیرون رفت!
سپس محمود گفت: «آن کاغذ پاره را بیاورید!»
کاغذ را آوردند ابوریحان بر آن نوشته بود: «سلطان از این چهار در، از هیچ کدام بیرون نخواهد رفت، بلکه بر دیوار شرقی دری را خواهند کند و از آن در بیرون خواهد رفت.»
هنگامی که محمود این را خواند، خشمگین شد و فریاد زد: «او را از بالای قصر به پایین پرتاب کنید!»
همین کار را کردند اما با تدبیر یکی از وزیران سلطان نادان، زیر پای ابوریحان توری گستردند و ابوریحان بر آن افتاد و از مرگ نجات پیدا کرد.
مدتی بعد، محمود از کرده خود پشیمان گشت و وقتی از زنده بودن ابوریحان آگاه شد، دستور داد او را بیاورند محمود به او گفت: «حتم دارم که از این بلایی که بر سرت آمد بیخبر بودی!»
ابوریحان گفت: «خیر از این اتفاق هم آگاهی داشتم!»
سلطان گفت: «دلیلت چیست!»
ابوریحان تقویمی آورد و آن روز را در تقویم نشان داد و همه دیدند که در احکام آن روز نوشته بود: «مرا از جایی بلند بیندازند، ولی به سلامت بر زمین آیم و تندرست برخیزم...»
این سخن و کار ابوریحان نیز بر سلطان محمود نادان خوش نیامد خشمگینتر شد و گفت: «او را به زندان ببرید و باز دارید و شش ماه در حبس بماند!»
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵
ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار
شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود
پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت
را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با
لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای
پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد،
متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد
زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را
با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت
آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،
آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر
طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه
نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
نتیجه ی اخلاقی داستان: ” ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کنیم.”
روشنتـــرین ستـــاره ایــــن آسمـــان تــار
|
بــر دخمـــههــای تــیــره دل روشنی ببار
|
مــن زنـــدهام بــه یـــمن نفسهای گرم تو
|
ای پــیــک سبــز پـوش و مسیحا دم بهار
|
بــا تـــو دلـــم چــو آیــنــه شـفاف میشود
|
بــی تــو گــرفــتــه اسـت تــمام مرا غبار
|
بــر بــرگ بــرگ دفــتــر مــا ثــبت کــردهانـد
|
یک عمر جست وجوی تو، یک عمر انتظار
|
یک شب بیا به حرمت این چشمهای خیس
|
بـــر دیــدگان مــانده بــه راهـم، قدم گذار
|
مـا مــانــدهایــم در خـم این کوچههای تنگ
|
مــا را بـیــا از ایــن هــمــه دلواپسی درآر
|
بــــرگـــرد روشـنـــای دل انـگـیـز آفـتـــاب
|
مــولـــای آب و آیــنــه، مـــولـای ذوالفقار |